طنزنامه خلقت

خداوند خر را آفرید و به او گفت:بار خواهی برد،زمانی که تابش آفتاب آغاز میشود

زمانی که تاریکی شب سر میرسد،همواره بر پشت تو باری سنگین خواهد بود.

تو علف خواهی خورد و از عقل بی بهره خواهی بود پنجاه سال عمر خواهی کرد

و تو یک خر خواهی بود!

به خداوند پاسخ داد : خداوندا!!من می خواهم خر باشم،

پنجاه سال برای خری همچون من عمری طولانی است.

کاری کن بیست سال زندگی کنم،خداوند آرزوی خر را براورده کرد

******************************************

سگ را آفرید و به او گفت: نگهبان خانه انسان خواهی بود.بهترین دوست

و وفادارترین یار انسان خواهی شد،غذایی را که به تو میدهند خواهی خورد

سی سال زندگی خواهی کرد و یک سگ خواهی بود

سگ به خداوند پاسخ داد: سی سال عمری طولانی است.

کاری کن من فقط پانزده سال عمر کنم،خداوند آرزوی سگ را براورد...

************************************

میمون را آفرید و به او گفت:از این سو به آن سو و از این شاخه به آن

شاخه خواهی پرید.برای سرگرم کردن دیگران کارهای جالب انجام خواهی داد.

بیست سال عمر خواهی کرد و یک میمون خواهی بود...

میمون به خداوند پاسخ داد:بیست سال عمری طولانی است.

می خواهم ده سال عمر کنم.و خداوند آرزوی میمون را براورده کرد.

************************************

سرانجام خداوند انسان را آفرید و به او گفت:تو انسان هستی،

مخلوق هوشمند روی تمام سطح کره زمین،می توانی از هوش خودت استفاده کنی!

سروری همه موجودات را بر عهده بگیری!بر تمام جهان تسلط داشته باشی،

تو بیست سال عمر خواهی کرد...

انسان گفت:سرورم من دوست دارم انسان باشم،

بیست سال مدت کمی برای زندگی است

لطفا سی سالی که خر نخواست ،پانزده سالی که سگ نخواست،

و آن ده سالی را که میمون نخواست را به من بدهید.

و خداوند آرزوی انسان را براورده کرد...

و از آن زمان انسان فقط بیست سال مثل انسان زندگی کرد،

پس از آن ازدواج میکند و سی سال مثل خر کار میکند و مثل خر بار میبرد

از اینکه فرزندانش بزرگ شدند پانزده سال مثل سگ از خانه ای که در آن زندگی میکند،

نگهبانی می دهد و هر چه به او بدهند میخورد...!!!

پیر که شد،ده سال مثل میمون زندگی میکند،از خانه این پسرش به خانه آن دخترش میرود

و سعی میکند مثل میمون نوه هایش را سرگرم کند...!!!


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:,

] [ 2:43 ] [ ققنوس ]

[ ]

طبیعت آذربایجان

 

 عکسهایی از طبیعت آذربایجان ، منطقه آزاد ارس

 

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 تصویری از کوه (کیامکی) در خرداد ماه

 

این هم عکس منطقه سیه رود جلفا ، نمایی از روستای نوجه مهر  و  امامزاده سید محمد آقا

 

 نمایی از حاشیه رود ارس (آراز)

اگه تونستی منو پیدا کنی؟؟؟

 

این عکسم که شاهکار دوربین گوشیمه از (آبشار آسیاب) سیه رود گرفتم که به نظر من

در نوع خودش میشه گفت که واقعا کم نظیره!!!

 

 

همه عکسارو با گوشی N86 گرفتم ، امیدوارم که خوشتون بیاد...

[ پنج شنبه 5 بهمن 1391برچسب:,

] [ 1:18 ] [ ققنوس ]

[ ]

خنده بازار_10

 

                  

 

ورود افرادی که ناراحتی  قلبی و روحی  دارند الزامی میباشد


ادامه مطلب

[ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:,

] [ 20:17 ] [ ققنوس ]

[ ]

خنده بازار_9

           

 ورود افرادی که ناراحتی   قلبی و زوحی   دارند الزامی میباشد


ادامه مطلب

[ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:,

] [ 19:58 ] [ ققنوس ]

[ ]

خنده بازار_8

                       

              ورود افرادی که ناراحتی   قلبی وروحی   دارند الزامی میباشد

 


ادامه مطلب

[ سه شنبه 26 دی 1391برچسب:,

] [ 19:38 ] [ ققنوس ]

[ ]

در فراق یاران

 

 

گفتم که عمر ماه صفر رو به آخر است
دیدم شروع محشر کبرای دیگر است
گردون شده سیاه و فضا پر زدود و آه
تاریک تر ز عرصة تاریک محشر است
گرد ملال بر رخ اسلام و مسلمین
اشک عزا به دیدة زهرای اطهر است
گفتم چه روی داده که زهرا زند به سر
دیدم که روز، روز عزای پیمبر است
پایان عمر سید و مولای کائنات
آغاز دور غربت زهرا و حیدر است
قرآن غریب و فاطمه از آن غریب تر
اسلام را سیاه به تن، خاک بر سر است
روی حسین مانده به دیوار بی کسی
چشم حسن به اشک دو چشم برادر است
ای دل بیا و گریة زینب نظاره کن
مانند پیروهن جگر خویش پاره کن

***
زهرا به خانه و ملک الموت پشت در
از بهر قبض روح شریف پیامبر
از هیچ کس نکرده طلب اذن و ای عجب
بی اذن فاطمه ننهد پای پیش تر
با آن که بود داغ پدر سخت، فاطمه
در باز کرد و اشک فرو ریخت از بصر
یک چشم او به سوی اجل چشم دیگرش
محو نگاه آخر خود بود بر پدر
اشک حسن چکیده به رخسار مصطفی
روی حسین بر روی قلب پیامبر
دیگر نداشت جان که کند هر دو را سوار
بر روی دوش خویش به هر کوی و هر گذر
زد بوسه ها به حلق حسین و لب حسن
از جان و دل گرفت چو جان هر دو را به بر
هر لحظه یاد کرد به افسوس و اشک و آه
گاهی ز طشت و گاه ز گودال قتلگاه

 

***
پیغمبری که دید ستم های بی شمار
از کس نخواست اجر رسالت به روزگار
چون ارتحال یافت خلایق شدند جمع
تا هدیه ای دهند به زهرای داغدار
گویا نداشت شهر مدینه درخت و گل
کآن را کنند در قدم فاطمه نثار
بر دوش بار هیزمشان جای دسته گل
رنگ شرارت از رخشان بود آشکار
بابی که بود زائر آن سید رسل
آتش زدند عاقبت آن قوم نا به کار
بر روی دست و سینة آن بضعة الرسول
تقدیم شد سه لوحه به عنوان افتخار
سیلی و تازیانه و ضرب غلاف تیغ
ای دل بگیر آتش و ای دیده خون ببار

آید صدای فاطمه از پشت در به گوش
تا صبح روز حشر مباد این صدا خموش

 

***
دردا که بعد فاطمه روز حسن رسید
روز ملال و غصه و رنج و محن رسید
از زهر همسرش جگرش پاره پاره شد
بس تیرها که لحظة دفنش به تن رسد
بعد از حسن به نیزه عیان شد سر حسین
بیش از هزار زخم ورا بر بدن رسید
بر پیکری که بود پر از بوسة رسول
از گرد و خاک و نیزه شکسته کفن رسید
از جامه های یوسف کرببلا فقط
بر زینب ستم زده یک پیرهن رسید
پاداش آن نصایح زیبا از آن گروه
تیرش درون سینه، سنان بر دهن رسید
"میثم" بگو به فاطمه زآن خیمه ها که سوخت
یک کربلا شرارة آتش به من رسید
مرثیه خوان خامس آل عبا منم
در خیمه های سوخته اش سوخت دامنم

 


ای محمد (ص)ای رسول بهترین کردارها
حسن خلقت شهره در اخلاقها ، رفتارها

در بیانت بند می آید زبان ناطقان
قامت مدحت کجا و خلعت گفتارها

بال رفتن تا حریمت را ندارد این قلم
قاب قوسینت کجا و مرغک پندارها

طفل ابجد خوان تو سلمان سیصد ساله است
استوار مکتب ایثار تو عمارها

تا نفس داریم و تا خورشید می تابد به خاک
دل به عشق بی زوالت می کند اقرارها

پای بوسی تو عزت داده ما را اینچنین
گل نباشد کس نمی آید سراغ خارها

کی رود از خاطرتم یادت که در روز ازل
کنده اند اسم تو را بر سنگ دل حجارها

داغ تو در سینه ی ما هست چون خاک تواییم
لاله کی روییده در آغوش شوره زارها

گل که منسوب تو گردد رنگ و بویش می دهند
شاهد حرفم گلاب و شیشه ی عطارها

وقت رزمت آنچنانی که میان کارزار
رو به تو آرند وقت خستگی کرارها

ای که با خون دلت پرورده ایی اسلام را
چشم واکن که نهالت داده اکنون بارها

سنگ می خوردی و می گفتی که ایمان آورید
کس ندیده از رسولی اینچنین ایثارها

با عیادت از کسی که بارها آزرده ات
روح ایمان را دمیدی بر دل بیمارها

خم به ابرویت نیاوردی در این بیست و سه سال
بر سرت گرچه بلا بارید چون رگبارها

رفتی و داغ تو پشت دین رحمت را شکست
جان به لب شد از غمت ، شهرت مدینه ، بارها

تا که چشمت بسته شده ای قافله سالار عشق
رم نمودند عده ای و پاره شد افسارها

آنقدر گویم پس از تو میخ در هم خون گریست
ناله ها برخواست بعدت از در و دیوارها

 

 

همدم یار شدن دیده تر می خواهد

پیر میخانه شدن اشک سحر می خواهد

عاشقی کار دل مصلحت اندیشان نیست

قدم اول این راه جگر می خواهد

بال و پرهای به دور و بر شمع ریخته گفت

بشنود هرکه ز معشوق خبر می خواهد

هرکه عاشق شده خاکستر او بر باد است

عاشق از خویش کجا رد و اثر می خواهد

هنر آن نیست نسوزی به میان اتش

پرزدن در وسط شعله هنر می خواهد

در ره عشق طلا کردن هر خاک سیاه

فقط از گوشه چشم تو نظر می خواهد

ظرف آلوده ما در خور سهبای تونیست

این ترک خورده سبو رنگ دگر می خواهد

زدن سکه سلطانی عالم تنها

یک سحر از سر کوی تو گذر می خواهد

تا زمانی که خدایی خدا پا بر جاست

پرچم حُسن حسن در همه عالم بالاست

در کرمخانه حق سفره به نام حسن است

عرش تا فرش خدا رحمت عام حسن است

بی حرم شد که بدانند همه مادری است

ورنه در زاویه عرش مقام حسن است

بس که آقاست به دنبال گدا می گردد

ناز عشاق کشیدن ز مرام حسن است

دست ما نیست اگر سینه زن اربابیم

این مسلمانی ایران ز کلام حسن است

هرکه خونش حسنی شد ز خودی حرف شنید

غُربت از روز ازل باده جام حسن است

حرم و نام و وجودش همه شد وقف حسین

هرحسینیه که بر پاست خیام حسن است

اوچهل سال بلا دید بماند اسلام

صبر شیرازه اصلی قیام حسن است

ما گدائیم ولی شاه کریمی داریم

هرچه داریم ز تو یار قدیمی داریم

تاخدا با همه حسن خود املایت کرد

چون جلالیت خود آیت عظمایت کرد

تا که در صورت تو عکس خودش را بکشد

همچونان روی نبی این همه زیبایت کرد

تا که قرص قمر ماه علی کامل شد

پرده برداشت ز رخسار و هویدایت کرد

تا ثمر داد نهالی که خدا کاشته بود

باهمه جلوه تورا شاخه طوبایت کرد

ریخت آب و سر مشک از کف هر ساقی رفت

بسکه مستانه و مبهوت تماشایت کرد

تاکه اثبات شود بر همگان ابتر کیست

پسر ارشد صدیقه کبرایت کرد

تاشوی بعد علی میر بنی هاشمیان

صاحب صولت و شخصیت طاهایت کرد

بسکه ذات احدی خاطر لعلت می خواست

شیر نوش از جگر حضرت زهرایت کرد

باتوسرچشمه کوثر شده زهرا یاهو

کوری عایشه مادر شده زهرا یاهو

انقطاع تو زهر سوز و گدازت پیدا

فاطمی بودنت از عشوه و نازت پیدا

سر سجاده تو گوشه ای از عرش خداست

سیر عرفانی ات از حال نمازت پیدا

هرکه آمد به در خانه تو اقا شد

هرچه جود و کرم از سفره بازت پیدا

گریه دار است چرا زمزمه قرآنت

حزن زهراییت از صوت حجازت پیدا

آتشی بر جگرت مانده که پنهان کردی

ولی آثارش ازین سوز و گدازت پیدا

وارث پیر مناجاتی نخلستانی

این هم از ناله شبهای درازت پیدا

محرم مادری و از سر گیسوی سپید

درد پنهانی و یک گوشه رازت پیدا

کاش مهمان تو و چشم پر آبت باشم

روضه خوان حرم و صحن خرابت باشم

روح تطهیر کجا وسوسه ناس کجا

دلبری پاک کجا خدعه خناس کجا

خون دلها وسط تشت به هم می گفتند

جگری تشنه کجا سوده الماس کجا

در چهل غمی که جگرت را سوزاند

ضرب دیوار کجا برگ گل یاس کجا

خانه ای سوخته و دست ز کار افتاده

ورم دست کجا گردش دسداس کجا

ای کفن پاره شده علقمه جایت خالی

بوسه تیر کجا دیده عباس کجا

داغ عباس چه آورد سر اهل حرم

غارت خیمه کجا جوری اجناس کجا

چون دل سوخته و جگرم می سوزد

تن وتابوت تورا تیر به هم می دوزد

 

 

 

 

 

 

 

ای ضامن آهو همۀ بود و نبودم

قربان تو و لطف و عطای تو وجودم

جان می دهم آقا! عوضش عشق عطا کن

در معامله ای یک طرفه طالب سودم

در بین محبان تو آلوده ترینم

شرمنده از اینم که مطیع تو نبودم

گه گاه تو را دیدم و نشناختم ای وای

صد حیف که آغوش برایت نگشودم

گاهی به سر سفره کنار تو نشینم

همراه تو ای شاه غذا میل نمودم

یا فاطمه می گویم و این اذن دخول است

راهم بده من سینه زن یاس کبودم

گفتم به شما شیعه اثنی عشرم، نه

از کودکیم گریه کن جدّ تو بودم

در صحن دو چشم من از آن روز که وا شد

با گریه و با اشک حسینیه بنا شد

ای حضرت سلطان بنگر حال گدا را

از من بخر این ناله و این اشک و بکا را

پر باز نکردی و کرم لا اقل آقا

وا کن به روی من یکی از پنجره ها را

ای دست شفا بخشی تو پنجره فولاد

انگار مسیح از تو گرفته است شفا را

این نقطۀ پایان محرم، صفر ماست

امضا بنما تذکرۀ کرب و بلا را

امروز، دو ماه است عزادار شمائیم

سخت است در آریم ز تن رخت عزا را

در روز سیه پوشی مان مادرمان بست...

....با دست خودش دگمۀ پیراهن ما را

امروز ولی نیست توقع که بیاید

باید که کند دفع خطر شیر خدا را

جز اشک ندارم به کفم، شاید همین اشک

خاموش کند دامن ام النّجبا را

امروز که از زهر، ز پا تا سرتان سوخت

انگار دوباره، پسِ در مادرتان سوخت  

             

التماس دعا ...

 

 

[ جمعه 21 دی 1391برچسب:,

] [ 23:29 ] [ ققنوس ]

[ ]

کاروان اربعین

کاروان اربعین هم هوای عاشورا دارد…

 

 


کاروان می رسد از راه، ولی آه / نه صبری نه شکیبی / نه مرهم نه طبیبی / عجب حال غریبی /

ندارند به جز ماتم و اندوه حبیبی / ندارند به جز خاطر مجروح نصیبی / ز داغ غم این دشت

بلاپوش / به دلهاست لهیبی / به هر سوی که رفتند / نه قبری نه نشانی / فقط می وزد از تربت

محبوب / همان نفحه سیبی / که کشانده ست دل اهل حرم را ...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

**************

 

 

 

 

کاروان می رسد از راه / و هر کس به کناری / پر از شیون و زاری / کنار غم یاری / سر قبر و مزاری / یکی با
تب و دلواپسی و زمزمه رفته / به دنبال مزار پسر فاطمه رفته / یکی با دل مجروح / و با کوهی از اندوه / به

 دنبال مه علقمه رفته / یکی کرب و بلا پیش نگاهش / سراب است و سراب است / دلش در تب و تاب

است / و این خاک پر از خاطره هایی ست / که یک یک همگی عین عذاب است / و این بانوی دل سوخت?
خسته رباب است / که با دید? خونبار و عزا پوش / خدایا به گمانش که گرفته ست  / گلش را در آغوش / و

با مویه و لالایی خود می رود از هوش: / «گلم تاب ندارد حرم آب ندارد علی خواب ندارد»

 

 

 

 

********************

 

 

 

 

یکی بی پر و بی بال / دل افسرده و بی حال / که انگار گذشته ست چهل روز بر او مثل چهل سال / و بوده

ست پناه همه اطفال / پس از این همه غربت / رسیده ست به گودال / همان جا که عزیزش / همان جا که
امیدش / همان جا که جوانان رشیدش / همان جا که شهیدش / در امواج پریشان نی و دشنه و شمشیر /
در آن غربت دلگیر / شده مصحف پرپر / و رفته ست سرش بر سر نیزه / و تن بی کفن او، سه شب در دل

صحرا / رها مانده خدایا ...

 

 

 

 


*****************

 

 

 

چهل روز شکستن / چهل روز بریدن / چهل روز پی ناقه دویدن / چهل روز فقط طعنه و دشنام شنیدن / چه

بگویم؟ / چهل روز اسارت / چهل روز جسارت / چهل روز غم و غربت و غارت / چهل روز پریشانی و

حسرت / چهل روز مصیبت / چه بگویم؟

 

 

*******************

 

 

چهل روز نه صبری نه قراری / نه یک محرم و یاری / ز دیاری به دیاری / عجب ناقه سواری / فقط بود سرت

 بر سر نی قاری زینب / چه بگویم؟

 


 

***************

 

 

 

 

چهل روز تب و شیون و ناله / ز خاکستر و دشنام / ز هر بام حواله / و از شدت اندوه / و با خاطر مجروح /

جگر گوشه تو کنج خرابه / همان آینه فاطمه / جا ماند سه ساله / چه بگویم؟

 

 

 

 

***************

 

 

چهل روز فقط شیون و داغ و غم و درد فراق و / فراق و ... فراق و ... / چه بگویم؟ / بگویم، کدامین گله ها

را؟ / غم فاصله ها را؟ / تب آبله ها را؟ / و یا زخم گلوگیرترین سلسله ها را؟ / و یا طعنه بی رحم ترین

هلهله ها را؟ / و یا مرحمت دم به دم حرمله ها را

 

 

*****************

 

 

 

چهل روز صبوری و صبوری / غم و ماتم دوری و صبوری / و تا صبح سری کنج تنوری و صبوری / نه سلامی

نه درودی / کبودی و کبودی / عجب آتش و خاکستر و دودی و کبودی / به آن شهر پر از کینه و ماتم / چه

ورودی و کبودی / در آن بارش خون رنگ / سر نیزه تو بودی و کبودی / گذر از وسط کوچه سنگی یهودی و

کبودی / و در طشت طلا گرم شهودی و چه ناگاه / چه دلتنگ غروبی، چه چوبی / عجب اوج و فرودی و

کبودی / خدایا چه کند زینب کبری ...

 

 

                     

*

*

*

 

چهل منزل گذشت … نمی دانم هر سال این کاروان است که می گذرد یا ما ییم که ایستاده ایم… نمی دانم سرش چیست هزار و اندی سال است که این کاروان می آید و میرود اما ما نمی رویم باز هم رفتنی هستیم… آنها که با این کاروان همسفر شدند به کجا رفتند و ما که ماندیم به کجا می برندمان؟

 

 

می گویند هر سال این نوا از کاروان بلند است که «هر که دارد هوس کرب وبلا بسم الله…» اما گویی پای روح ما چنان در گل دنیا مانده است که از یاحسین که هیچ ازیا علی هم کاری بر نمی آید! توشه این سفر سبکباری است و محرک آن شوق همپایی کاروان تا قرب الهی از میان کرب وبلا… و هر که را عزم این سفر است اولی را شاید و دومی را باید.

 

 

چون بار آمال و آرزوهای دنیوی سنگین شود پای آرمان خواهی انسان لنگ می شود و طی طریق با پایی این چنین نشاید آن هم طریقی که گهگاه فرصت عبور از آن آنی بیش نیست و باید مانند «حر» آزاده وار تاخت و عبور کرد…

 

 

و اگر شوق در رکاب یار بودن نباشد سیل بلا و امتحان چنان برایت سخت می نماید که برای رهایی از آن به مرداب دنیا متوسل می شوی و شب عاشورا در یک چشم بهم زدن خویش را در مردابی به بلندای تاریخ می یابی در حالی که کاروان رفته است…

 

 

آغاز سفر حسین (ع) نامه کوفیان بود و پایانش تیغ شامیان … آغازش حج ابراهیمی بود و پایانش قربان اسماعیلی … آغازش خانه خدا بود و پایانش خود خدا…

 

 

کسانی که رفتند سر این سفر را دانستند و گویی آوینی آن سیدی که قلمش اسرار غیب می گفت این راز را گفت و همپای کاروان شد…

 

 

«ای شهید ای آنکه بر کرانه ی ازلی و ابدی وجود نشسته ای دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش.»

 

 

دعایش مستجاب شد و حال اوست که باید دستی بگشاید.

 

 

اما نام حسین را هر لبی نمی زیبد و راه حسین را هر سری…

 

 

تنها سرهایی که سودای آسمان دارند و شانه ی همت این بدن خاکی را کوتاه می بینند به بالای نی می روند، و آنگاه اسب دوانیدن برتن را چه باک و دیگر تن به چه کار آید که از آن بلند تر هست…

 

 

و نگریستن از بالای نی به این دنیای خاکی بهایی را شاید که هر کس را توان دادن آن نیست و آن سپردن خویش به خار و تیغ شمشیر ابتلا و امتحان است، اما کسی که به آسمان چشم دارد چه می داند تن چیست ؟ تن که هیچ آنکس که ترا شناخت جان را چه کند! وآندم است که بلندای نی را با نوای “فیا صیوف خذینی” می خرد و چه ارزان می خرد… این را آنان که خریدند می دانند…

 

اما ما چه کنیم که بسیار گشتیم اما نی فروشی ندیدیم و تنها نوای رسوایی ما ماند که به دنبال به هر نیستانی رفتیم و از آتش هجر آن نی که سر خویش را بر آن زنیم چون نی بر مزار خویش از نفیر دل نوا ساختیم و سوختیم… فکه، شلمچه، و حال غزه و لبنان.. هر جا که خطر بود ما بودیم و با گوش دل در پی نوای هل من ناصر گشتیم تا با زبان جان لبیک گوییم، اما… اما یا گوش دل خاک گرفته ی مارا لیاقت شنیدن آن نوای ملکوتی نبود یا صوت جان ضعیف ما همپایی مرغ آمین نمی توانست… نمی دانم به هر حال هنوز هم هر محرم با زیان حسرت زمزمه می کنیم:” یا لیتنا کنا معکم و نفوز معکم”

 

              

[ سه شنبه 12 دی 1391برچسب:,

] [ 20:15 ] [ ققنوس ]

[ ]

یلدای91

 

 

 

شب يلدا ز راه آمـــــــــــد دوبـــــــــاره بگير اي دوست! از غمهـــــــا کناره
 

شب شادي وشـــور و مهرباني است زمـــــــان همدلي و همزباني است
 

در آن ديدارهــــــــــــا تا تـــــــــازه گردد محبت نيـــــــــــــــز بي اندازه گـردد
 

به هرجا محفلي گرم و صميمي است که مهماني درآن رسمي قديمي است
 

به دور هم تمـــــــــــام اهــــــل فاميل شده بر پا بســــاط ميــــوه - آجيل
 

ز خـــوردن خوردنِ اين شـــــــــام چلّه شود مهمان حسابي چاق و چلّه!!
 

همــــــــــه با انتظاري عاشقــــــــــانه نظـــــــر دارند ســـــــــوي هندوانه!
 

نشسته با تفاخـــــــــر تــوي سيني کنارش چاقـــــــــــويي را هم ببيني
 

چو گــــــــردد قــاچ قــــاچ آن هندوانه شود آب از لب و لوچـــــــــــه روانه!
 

بســــــاط خنده و شادي فراهـــــــــم اس ام اس مي رسد پشت سر هم
 

جوانان آن طرف تـــر جـــــــوک بگويند دل از گرد و غبــــــار غـــــم بشويند
 

کسي را گـــر صدايي نيم دانگ است در اين محفل پي توليد بانگ است!!
 

زند بــــــــا "اي دل اي دل" زيـــــر آواز ز بعد آن "هاهاها"يي کند ســـــاز!
 

ببندد چشــــــــم و جنباند ســـرش را بخواند شعـــــــــــــرهاي از برش را!
 

چنين با شور و نغمه - شعر و دستان خرامان مي رســــــد از ره زمستان
 

شمردم مــــن ز چلّــــــــه تا به نـــوروز نمانده هيچ؛ جز هشتاد و نه روز !
 

کنـــــون معکــــــــــوس بشماريد ياران که در راه است فصــــــــل نوبهاران....
.

 

 

شب یلدا کـــه رفتم ســــوی خـانه              گرفتـــــــم پرتقـــــــــــــال و هندوانه

خیـــــار و سیب و شیرینی و آجیل              دوتـــــا جعبه انــــــــــــــار دانه دانه

گـــــــز و خربوزه و پشمک که دارم               ز هــــــــر یک خاطراتی جــــــاودانه

شب یلدا بــــــــوَد یا شـــــــام یغما              و یــــــــــــــا هنگــــــــام اجرای ترانه

به گوشم می رسد از دور و نزدیک             نوای دلکـــــــــش چنگ و چغــــــانه

پس از صرف طعام و چــــای و میوه             تقاضــــــــا کردم از عمّـــــــه سمانه

که از عهــــــد کهـــــــــن با ما بگوید            هم از رسم و رســــــــــوم آن زمانه

چه خوش میگفت و ما خوش میشنیدیم    پس از ایشان مرا گـــــــل کرد چانه

نمی دانم چـــــــرا یک دفعـــــه نامِ-            “جنیفر لوپز” آمــــــــــــــــد در میانه

عیالم گفت:خواهــــــــــان منی تو              و یا خواهــــــــان آن مست چمانه؟

به او با شور و شوق و خنده گفتم             عزیزم با اجــــــــازه، هــــــــــر دُوانه!!

نمی دانی چه بلوایی به پـــــا شد            از آن گفتــــــــــــــــار پاک و صادقانه

به خود گفتم که”بانی” این تو بودی           که دست همســـــــرت دادی بهانه

خلاصه آنچنــــــــــــــان آشوب گردید           کـــــــــه از ترسم برون رفتم ز خانه

ز پشت در زدم فریـــــــــــاد و گفتم:            “مدونا” هم کنارش، هر سه وانه!!

و آن شب در به روی مــن نشد باز             شدم چـــــــــون مرغ دور از آشیانه

شب جمعــــــــــــه برای او نوشتم              ندامت نامـــــــــــــه، امّـــا محرمانه

نمی دانم پس از آن نامــــــه دیگر              عیالم کینه بــــــــــــا من داره یا نِه

ولی بگذار- بــــــــــــــا صد بار تکرار-            بگویم آخرین حرفــــــــــــــم همانه!!

 

 

 

*شب یلدای همه شما دوستان به خیر و خوشی*

[ چهار شنبه 29 آذر 1386برچسب:,

] [ 21:6 ] [ ققنوس ]

[ ]

سری اول پیامکهای محرم

 

مجموعه اس ام اس هاي زيبا ويژه تسليت محرم سال 1391

 

 

از آن بر تربتش سايم جبين را
که عز و آبروي من حسين است
احد گوئي از آن باشد شعارم
که پير و نکته گوي من حسين است
**************
قيامت بي حسين غوغا ندارد / شفاعت بي حسين معنا ندارد
حسيني باش که در محشر نگويند / چرا پرونده ات امضاء ندارد . . .
**************

.

.

.

بقیه در ادامه مطلب 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,

] [ 19:45 ] [ ققنوس ]

[ ]

سری دوم پیامکهای محرم

 

مجموعه اس ام اس هاي زيبا ويژه تسليت محرم سال 1391

 

 

 

هر دم به گوشم مي‌رسد ، آواي زنگ قافله
اين قافله تا کربلا ديگر ندارد فاصله
يک زن ميان محملي،اندر غم و تاب و تب است
اين زن صدايش آشناست،اي واي من او زينب است


**************


از محرم رسيد، ماه عزاي حسين
سينه ي ما مي شود، کرب و بلاي حسين
کاش که ترکم شود غفلت و جرم و گناه
تا که بگيرم صفا، من ز صفايحسي


**************

.

.

.

بقیه در ادامه مطلب ...

 

 

...

 

 

 

 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 2 آذر 1391برچسب:,

] [ 19:30 ] [ ققنوس ]

[ ]

سری سوم پیامکهای محرم

مجموعه اس ام اس هاي زيبا ويژه تسليت محرم سال 1391 

 

 

  نازم آن آموزگاري را که در يک نصف روز

دانش‌آموزان عالم را همه دانا کند

ابتدا قانون آزادي نويسد بر زمين

بعد از آن با خون هفتاد و دو تن امضا کند

*
*
رمز قرآن از حسين آموختيم / ز آتشش ما شعله ها افروختيم

اي صبا اي پيک دور افتادگان / اشک ما را بر مزار او رسان . . .

 .

 .

بقیه در ادامه مطلب ...

 

 

...

 

 


ادامه مطلب

[ پنج شنبه 2 آذر 1386برچسب:,

] [ 19:12 ] [ ققنوس ]

[ ]

هیچ کجا براى من کرب وبلا نمى ‏شود

 

ســلام من به محـــــــرم  به غصــــــه و غم مهدی


                                                   به چشم كاســـــــه خون و به شــــال ماتم مهدی

 

ســـلام من به محرم به کربــــــــــلا و جلالــــــش
                                                  

                                                   به لحظــــــه های پر از حزن وغرق در ملالش

 

 

 

 

محرم ماه الفت با جنون است

چراغ کوچه هایش بوی خون است

محرم حرمت خون است و خنجر

تلاطم می کند حنجربه حنجر

دل من فدای دو دست اباالفضل

به قربان چشمان مست اباالفضل

ربود از همه ساقیان گوی سبقت

به چوگان دل ناز شست اباالفضل

غم ِ زهرا مرا سوز درون داد

دم ِ حیدر به من شور جنون داد

حسین آمد به زخم دل نمک ریخت

مرا با شور عاشورا در آمیخت

مرا سودای زینب در به در کرد

نصیبم جرعه ای خون جگر کرد

ز فرط تشنگی بی تاب گشتم

عطش دیدم ز خجلت آب گشتم

چه ها گویم ز مَشک تیرخورده

ز دست ساقی شمشیر خورده

به خاک افتاد مشک از دست ساقی

دو عالم پر شد از بوی اقاقی

مشامم پر شد از داغ شهیدان

که می گردم بیابان در بیابان

 

 

 

دنیا بدون روضۀ آقا جهنم است

یعنی بهار نوکری ما محرم است

شکر خدا که خرج عزای تو می شوم

روضه به کار و زندگی ما مقدم است

ما نوکری به شرط نکردیم تا بحال

هر چند سینه از کم دنیا پر از غم است

ما را بدون کوثر اشکت رها نکن

گریه به زخم های شما عین مرهم است

تکلیف چشم های تمامی عاشقان

هر روز گریه به غم آقای عالم است

آقا بیا و نوکرتان را حساب کن

هر چند سهم نوکری این گدا کم است

من سینه چاک هر کس دیگر نمی شوم

تا نوکر توأم لقبم نام آدم است
 
 

 

لاله گون برگشتی امشب در فضا، ای ماه خون

گوییا در بحر خون کردی شنا، ای ماه خون

از گریبان افق با روی خونین سر زدی

یا که شستی چهره از خون خدا ای ماه خون

بازشو از ره که ترسم باز با دیدار تو

تازه گردد داغ ختم الانبیا ای ماه خون

بازشو از ره که می بینم کنار علقمه

دست سقا می شود از تن جدا ای ماه خون

باز شو از ره که می بینم ز شمشیر جفا

می شود فرق علی اکبر دو تا ای ماه خون

بازشو از ره که در دامان تو ماه حسن

می زند در حجلة خون دست و پا ای ماه خون

باز شو از ره که می بینم در این ماه عزا

می شود ذات خدا صاحب عزا ای ماه خون

باز شو از ره که می بینم کتاب الله را

زیر سم اسب و روی نیزه ها ای ماه خون

باز شو از ره که می بینم سر دست پدر

ذبح گردد اصغر از تیر جفا ای ماه خون

در تو می بینم دل شب در نماز نافله

بر حسینخود کند زینب دعا ای ماه خون

در تو می بینم که از دور حرم تا قتلگاه

می زند زینب ، حسینش را صدا ای ماه خون

در تو می بینم که حتی نونهال باغ وحی

می خورد سیلی ز شمر بی حیا ای ماه خون

باز شو از ره که "میثم" را دل از دیدار تو

سوخت همچون خیمه های کربلا ای

ماه خون

 

 

 

[ پنج شنبه 25 آبان 1386برچسب:,

] [ 20:22 ] [ ققنوس ]

[ ]

خنده بازار_7

سری هفتم ترولستان

ورود افرادی که ناراحتی قلبی وروحی دارند الزامی میباشد


ادامه مطلب

[ شنبه 15 مهر 1386برچسب:,

] [ 15:56 ] [ ققنوس ]

[ ]

خنده بازار_5

 

ورود افرادی که ناراحتی قلبی وروحی دارند الزامی میباشد


ادامه مطلب

[ سه شنبه 28 شهريور 1386برچسب:,

] [ 1:7 ] [ ققنوس ]

[ ]

خنده بازار_4

 

 

ورود افرادی که ناراحتی قلبی و روحی دارند الزامی میباشد


ادامه مطلب

[ دو شنبه 27 شهريور 1386برچسب:,

] [ 20:35 ] [ ققنوس ]

[ ]

خنده بازار_3

سری سوم ترولستان

 

ورود افرادی که ناراحتی قلبی وروحی دارند الزامی میباشد


ادامه مطلب

[ دو شنبه 19 شهريور 1386برچسب:,

] [ 22:39 ] [ ققنوس ]

[ ]

خنده بازار_2

سری دوم ترولستان

 

لبخند یادت نره ... !

 

 

 ورود افرادی که ناراحتی قلبی و روحی دارند الزامی میباشد


ادامه مطلب

[ شنبه 18 شهريور 1386برچسب:,

] [ 21:21 ] [ ققنوس ]

[ ]

خنده بازار _1

سری اول ترولستان

بازدید کننده گرامی؛

         از اینکه تمامی تصاویر اورجینال بوده و تکراری نیستند نیازی به تشکر نیست!

        

 

         ورود افرادی که ناراحتی قلبی و روحی دارند الزامی میباشد


ادامه مطلب

[ جمعه 17 شهريور 1386برچسب:,

] [ 22:49 ] [ ققنوس ]

[ ]

***عید مبعث***

 

 

ستاره ای بدرخشید وماه مجلس شد
دل رمیــده ما انیـــس و مونــس شــد

نگارمن كه به مكتب نرفت وخط ننوشت
بغمـزه مسئـله آمــوز صـد مُـدرّس شـد

ببــوی او دل بیـمار عاشقــان چـو صبــا
فدای عارض نسرین وچشم نرگس شد

 

 

 

 

 

 


آری چه شروع زیبا و كاملی. این آیات از خواندن، خلقت، كیفیت خلقت، شكر و سپاس، علم و دانش و... سخن گفته است، انگار باور خلقت اگر با علم و دانش عجین شود، انسان را به اوج آگاهی می رساند.

محمد، هنگامی كه از غار پایین می آمد زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت، به جذبه عشق به پروردگار عالم بر خود می لرزید، فضا انگار انباشته زمزمه ای شورانگیز بود. کوه و دشت و سنگ و خار و بوته و خاک، به نجوایی مرموز در گوش جان یکدیگر بودند که: درود بر تو، ای برگزیده خدا!

از اینرو وقتی به خانه رسید به خدیجه، همسر مهربانش كه از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت: مرا بپوشان، احساس خستگی و سرما می كنم!

و چون خدیجه علت را جویا شد گفت: آنچه امشب بر من گذشت بیش از طاقت من بود،‌ امشب من به پیامبری برگزیده شدم!

خدیجه كه از شادمانی سر از پا نمی شناخت، در حالی كه روپوشی پشمی و بلند بر قامت او می پوشانید گفت: من مدتها پیش در انتظار چنین روزی بودم. می دانستم كه تو با دیگران بسیار فرق داری، اینك به پیشگاه خدا شهادت می دهم كه تو آخرین رسول خدایی و به تو ایمان می آورم.

بدین ترتیب پیامبر رحمت در سن 40 سالگی برای نجات و سعادت ابناء بشر به مقام نبوت رسید. او آمد تا برای همه آدمیان الگویی باشد نمونه تا رسم چگونه زیستن را به آنان بیاموزد و راه هدایت را به انسانها بنمایاند. آری محمد امین، پیامبر رحمت و ختم رسولان خدا برای هدایت و سعادت ما آمد و "بعثت" سزاوار منت‏گذارى خداوند و در بردارنده حكمت و تربیت است.

 

 

 
هنوز پس از چهارده قرن، صدایت را می شنوم
صدای روشنت را، از پس دیوارهای قرون
صدای ضجه بت ها را، که می شکستی شان
و صدای انسانیت را، که با تو نفسی تازه یافته بود و از زیر گورهای جهالت و خروارها خاک تعصب و بی ریشگی به سمت آسمان وحی پلک می گشود و حقیقت انسان را مشاهده می نمود
صدایت را می شنوم که بر پیکر صخره های سنگی موهوم و بت های جاهلی لرزه افکنده
هنوز نسیم پیامت می وزد که آتش نمرودیان را خاموش ساخت و طرحی از گلستان حقیقت انداخت
از حرا پایین بیا و "قولوا لااله الاالله تفلحوا" را دوباره فریاد کن؛
تا زمین زیر گام هایت دوباره جان بگیرد تا این بار، عصر منجمد آهن و ابررایانه و موشک، در برابر خورشید نگاه تو ذوب شود؛ تا لات و عزی های نوپدید، جاودانگی پیام تو را باور کنند و در خود فرو ریزند
صدایت را هنوز می شنوم؛
دوباره بیا و از شکستن بگو و از ساختن
از عطر بال جبرئیل بگو و از وحی
از پرواز بگو و از رسیدن
از عشق بگو و از لاهوت
از ملکوت ...

مبعث حضـرت رسـول اکـرم (ص)، پیـام آور وحی، پیامبـر نـور و رحمت
بر همه جهانیـان، پیروان حقیقی اش، بویژه شما دوستان آوای ققنوس مبارك باد

 

 

 

محمد امین(ص) به مرز چهل سالگی رسیده بود. او هر ساله اوقاتی از سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حرا (كوهى در شمال مكه) به عبادت پروردگارش می گذرانید ... آن شب، شب بیست و هفتم رجب بود كه محمد در غار حرا مشغول راز و نیاز با خالق محبوب بود، حس غریبی او را به خود فرا می خواند، حالتی وصف ناشدنی، ترس و ابهام از یک سو و شعف و سبکبالی از سوی دیگر، ناگهان دگرگونی ای مرموز در فضای پیرامون خویش احساس کرد گویی حرا شبی آسمانی را در پیش داشت و او در برابر پروردگار بزرگش برای پذیرش وحی به‌ تدریج آماده می‌شد و مهمتر اینکه در عالم واقع روح الامین، جبرئل بزرگ، فرشته وحی مامور شده بود تا آیاتی از قرآن را بر او بخواند و او را به مقام پیامبری مفتخر سازد ...

در اینحال صدای خجسته و با صلابتی را شنید كه او را امر به خواندن می كرد: اقرأ (بخوان) ! دانست که فرشته وحی به او فرمان خواندن داده ولی محمد با لرزه ای آشکار در صدا، بیان داشت خواندن نمی‌دانم. اما بار دیگر همان عبارت را شنید: اقرأ (بخوان) ! فرمود: "من امی و درس ناخوانده‌ام" و برای سومین مرتبه باز شنید: اقرأ (بخوان). و محمد(ص) دریافت که این بار می‌تواند بخواند و آیات خداوند را با او زمزمه کرد :


اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ
بخوان به نام پروردگارت كه آفريد

خَلَقَ الْإِنسَانَ مِنْ عَلَقٍ
او که انسان را از خون بسته آفريد

اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ
بخوان به نام پروردگارت که گرامی تر و بزرگتر است

الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ
همان خدایی كه به وسيله قلم آموخت

عَلَّمَ الْإِنسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ
آنچه را كه انسان نمیدانست بتدريج به او آموخت

[ سه شنبه 30 خرداد 1386برچسب:,

] [ 1:18 ] [ ققنوس ]

[ ]

*** روز پدر مبارک باد ***

 

*** میلاد مسعود اولین کوکب رخشان سپهر ولایت و امامت
 بر عاشقان و شیفتگان حضرتش مبارک ***

 

 

 

ناگهان یک صبح زیبا آسمان گل کرده بود

 

خاک تا هفت آسمان، بغض تغزل کرده بود

 

حتم دارم در شب میلادت ای غوغاترین!

 

حضرت حق نیز در کارش تأمل کرده بود

 

هر فرشته، تا بیایی، ای معمایی ترین!

 

بال های خویش را دست توسل کرده بود

 

 

 

توی نجف یه خونه بود که دیواراش کاهگلی بود 

 

اسم صاحاب اون خونه مولای مردا علی بود

 

نصف شبا بلند می شد یه کیسه داشت که بر می داشت

 

خرما و نون و خوردنی هر چی که داشت تو اون می ذاشت

 

راهی ی کوچه ها می شد تا یتیمارو سیر کنه

 

تا سفره ی خالیشونو پُر از نون و پنیر کنه

 

شب تا سحر پرسه می زد پس کوچه های کوفه رو

 

تا پُرِ بارون بکنه باغای بی شکوفه رو

 

عبادت علی مگه می تونه غیر از این باشه

 

باید مثِ علی باشه هر کی که اهل دین باشه

 

بعدِ علی کی می تونه محرم رازِ من باشه

 

دردِ دلم رو گوش کنه تا چاره سازِ من باشه

 

فردا اگه مهدی بیاد دردا رو درمون می کنه

 

آسمون شهرمونو ستاره بارون می کنه

 

چشاتو وا کن آقا جون بالای خستمو ببین

 

منو نگا کن آقا جون دل شکستمو ببین

از مرحوم محمد رضا آقاسی

 

   بخواب بابائی  ،  بخواب . . .

 

              ***روزت مبارک***

 

[ دو شنبه 15 خرداد 1386برچسب:,

] [ 22:58 ] [ ققنوس ]

[ ]

راز دل

 

 

 

 

 

 

 

نيست ياري تا بگويم راز خويش


ناله پنهان کرده ام در ساز خويش


چنگ اندوهم خدا را زخمه اي


زخمه اي تا برکشم آواز خويش


برلبانم قفل خاموشي زدم


با کليدي آشنا بازش کنيد


کودک دل رنجه ي دست جفاست


با سر انگشت وفا نازش کنيد


پر کن اين پيمانه را اي هم نفس


پر کن اين پيمانه را از خون او


مست مستم کن چنان کز شور مي


باز گويم قصه افسون او


رنگ چشمش را چه ميپرسي ز من


رنگ چشمش کي مرا پا بند کرد


آتشي کز ديدگانش سر کشيد


اين دل ديوانه را دربند کرد


از لبانش کي نشان دارم به جان


جز شرار بوسه هاي دلنشين


بر تنم کي مانده است يادگار

جز فشار بازوان آهنین

 

 

 

 


 

من چه ميدانم سر انگشتش چه کرد


در ميان خرمن گيسوي من


 

آنقدر دانم که اين آشفتگي

 

 

 

زان سبب افتاده اندر موي من

 

 

آتشي شد بر دل و جانم گرفت 


راهزن شد راه ايمانم گرفت


رفته بود از دست من دامان صبر


چون ز پا افتادم آسمانم گرفت


گم شدم در پهنه صحراي عشق


در شبي چون چهره بختم سياه


ناگهان بي آنکه بتوانم گريخت


بر سرم باريد باران گناه


مست بودم ‚ مست عشق و مست ناز


مردي آمد قلب سنگم را ربود


بس که رنجم داد و لذت دادمش


ترک او کرد چه مي دانم که بود


مستيم از سر پريد اي همنفس


بار ديگر پرکن اين پيمانه را


خون بده خون دل آن خودپرست


تا به پايان آرم اين افسانه را

 

 

[ یک شنبه 7 خرداد 1386برچسب:,

] [ 19:37 ] [ ققنوس ]

[ ]

خیانت

خیانت کرده ام .... آری
 و بر عشق تو می خندم
 دو چشمت را خودم امشب
 به روی خویش می بندم

 خیانت کرده ام .... آری
 نمی دانی و می گویم
 بدان راهی دگر بی تو
 برای عشق می جویم

 وفایم را ندیدی که
 خیانت را ببین حالا
 دل تنگم ندیدی که
 دل سنگم ببین اما

 ندیدی غرق احساسم
 ندیدی گریه هایم را
 خیانت کرده ام تا تو
 ببینی خنده هایم را

 خیانت کرده ام .... آری
 چه خشنودم که می دانی
 مکن اندیشه باطل
 که قلبم را بسوزانی


 امانت داده بودم دل
 به دستانت نفهمیدی؟
 چه آوردی به روز دل ؟
 شکستی خون به دل کردی

 خیانت کرده ام .... آری
 نمی ترسم ز اقرارش
 دلم یار دگر دارد
 نخواهم کرد انکارش

 

 


 خیانت دیدم وُ گفتم : تلافی می کنم من هم

 اگر با دیگری باشم؛ سبک تر می شود دردم

 خیانت کردم اما تو؛ ز من با طعنه پرسیدی :

 چرا با اینکه بیزاری دچار ترس و تردیدی؟

 خیانت کردی و چون ابر؛ به شَکَّم گریه باریدم

 خیانت کردم وُ اشکی به چشمانت نمی دیدم

 تلافی کردم و دردی فزون گردیده بر دردم

 درونت از غمم خالیست ؛ خیانت من به خود کردم

 گناهت گردنم مانده ؛ چه تاوانی که پس دادم

 چه کردم با خیالاتم ؛ نخواهد رفت از یادم

 

 

 

[ سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,

] [ 22:18 ] [ ققنوس ]

[ ]

در پی جانان

 

 

 

 

خرم آنروز کزین منزل ویران بروم

 

 

 

          راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

 

 

 

 

 گر چه دانم که به جایی نبرد راه غریب

 

 

 

          من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

 

 

 

 

 دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

 

 

 

          رخت بر بندم و تا ملک سلیمان بروم

 

 

 

 

 چون صبا با تن بیمار و دل بی طاقت

 

 

          به هواداری آن زلف خرامان بروم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت

 

 

          با دل زخم کش و دیده گریان بروم

 

 

 نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی
 

 

          تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

 

 

 

 به هواداری او ذره صفت رقص کنان

 

 

          تا لب چشمه خورشید درخشان بروم

 

 

 

 ور چو ققنوس ز بیابان نبرم ره بیرون

 

             همره  کوکبه  آصف  دوران  بروم

 

 

 

 

 

 

 

[ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1386برچسب:,

] [ 19:39 ] [ ققنوس ]

[ ]

سجده عشق


 

 

  یک شبی مجنون نمازش را شکست

                     بی وضو در کوچه لیلا نشست

 

  عشق آنشب مست مستش کرده بود

                  فارغ از جام الستش کرده بود

 

  سجده ای زد بر لب درگاه او

                  پر  ز  لیلا شد دل پر  آه  او

 

  گفت: یا رب از چه خوارم کرده ای؟

                  بر صلیب عشق دارم کرده ای

 

  جام لیلا را به دستم داده ای

                  وندر این بازی شکستم داده ای

 

  نشتر عشقش به جانم میزنی

                  دردم از  لیلاست آنم میزنی

 

  خسته ام زین عشق،دل خونم مکن

                  من که مجنونم تو مجنونم مکن

 

  مرد این بازیچه دیگر نیستم

                  این تو  و  لیلای تو***من نیستم

 

 

  گفت: ای دیوانه لیلایت منم

                  در رگ پیدا و پنهانت منم

 

  سالها با جور لیلی ساختی

                  من کنارت بودم و نشناختی

 

  عشق لیلی در دلت انداختم

                 صد قمار عشق یکجا باختم


 

 کردمت آواره ی صحرا  نشد

                  گفتم عاقل میشوی اما نشد

 

  سوختم در حسرت یک یاربت

                  غیر لیلا بر نیامد از لبت

 

  روز و شب او را صدا کردی ولی

                   دیدم امشب با منی گفتم(بلی )

 

مطمِن بودم به من سر میزنی

                  در حریم خانه ام در میزنی

 

  حال این لیلا که خارت کرده بود

                   درس عشقش بیقرارت کرده بود

 

  مرد راهش باش شاهت میکنم

                  صد چو لیلا کشته  راهت میکنم ...

[ جمعه 22 ارديبهشت 1386برچسب:,

] [ 18:33 ] [ ققنوس ]

[ ]

یامان فلک

 

  یامان فلک منه وفا قیلمادی 

 

                             بیر کس منیم هواداریم اولمادی 

 

 

 من آغلادیم ، من گولدوردیم  دوستلاری

 

                         دوسلار منیم هواداریم اولمادی 

 

 

من گِدیرم منیم یيريم بوش اولسون

 

                     یاخجی دوسلار هر دياردا خوش اولسون ...

 

 

  ديیه بولمدیم بیر کسه من دردیمی

 

                      یامان یر ده فلک قازدی قبریمی 

 

 

  چوخ دولاندیم هر ييرلری دربدر

 

                    چوخلاری یاندیردی منیم قلبیمی 

 

 

  من گِدیرم منیم ییریم بوش اولسون

 

                   یاخجی دوسلار هر دیاردا خوش اولسون ...

 

 

[ پنج شنبه 21 ارديبهشت 1386برچسب:,

] [ 21:59 ] [ ققنوس ]

[ ]

آمدی جانم به قربانت ...

 

 آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا

بي‌وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا


نوشداروئي و بعد از مرگ سهراب آمدي

سنگدل اين زودتر مي‌خواستي حالا چرا


عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست

 من که يک امروز مهمان توام فردا چرا 


نازنينا ما به ناز تو جواني داده‌ايم

 ديگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا 


وه که با اين عمرهاي کوته بي‌اعتبار

 اينهمه غافل شدن از چون مني شيدا چرا 


شور فرهادم بپرسش سر به زير افکنده بود

 اي لب شيرين جواب تلخ سربالا چرا 


اي شب هجران که يک دم در تو چشم من نخفت

 اينقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا 


آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي‌کند

 در شگفتم من نمي‌پاشد ز هم دنيا چرا 


در خزان هجر گل اي بلبل طبع حزين

 خامشي شرط وفاداري بود غوغا چرا


شهريارا بي‌جيب خود نمي‌کردي سفر

 اين سفر راه قيامت ميروي تنها چرا ...؟

 

 

[ چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 22:34 ] [ ققنوس ]

[ ]

درد دل

سلامتی اونایی که درد دل همه رو گوش میدن،


                             اما معلوم نیست خودشون کجا درد دل میکنن؟

*


*

سلامتی اون دلی که هزار بار شکست،


                                      ولی هنوز هم شکستن بلد نیست!!!

*


*

سلامتی اونایی که تو اوج سختی و مشکلات


                                     بجای اینکه ترکمون کنن،درکمون میکنن!!!

*


*

سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نذاشت،


                                  ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره***

 

[ جمعه 15 ارديبهشت 1386برچسب:,

] [ 23:11 ] [ ققنوس ]

[ ]

سوز دل

 

 

   

 

 

 شبی گفتم ز سوز دل قلم را

 

 

 


 

 

                            يبا بنويس غم های دلم را !

 

 

 


 

 

 

 

 

       قلم گفتا؛برو بيمار عاشق !

 

 

 


 

 

                       ندارم طاقت اين بار غم را...

 

 

 

 

[ جمعه 15 ارديبهشت 1386برچسب:,

] [ 1:17 ] [ ققنوس ]

[ ]

شقایق گل همیشه عاشق

شقایق گل همیشه عاشق ؟

 

 

 

 

 

 

شقایق گفت با خنده ؛              نه بیمارم نه تبدارم                

 

 

 



اگر سرخم چنان آتش            حدیث دیگری دارم

 

 

 

 

گلی بودم به صحرایی            نه با این رنگ و زیبایی    

 

 

نبودم آن زمان هرگز            نشان عشق و شیدایی

 

 

یکی از روزهایی که           زمین تبدار و سوزان بود         

 

 

و صحرا در عطش میسوخت     تمام غنچه ها تشنه

 

 

و من بی تاب و خشکیده         تنم در آتشی می سوخت

 

 

ز ره آمد یکی خسته               به پایش خار بنشسته         

 

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود    ز آنچه زیرلب می گفت

 

                          شنیدم سخت شیدا بود

 

 

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود          

 

 

 اما طبیبان گفته بودندش

 

 

اگر یک شاخه گل آرد          از آن نوعی که من بودم

 

 

بگیرند ریشه آن را              بسوزانند برای دلبرش، آندم شفا یابد

 

 

چنانکه با خودش می گفت         بسی کوه و بیابان را

 

 

بسی صحرای سوزان را            به دنبال گلش بوده                  

 

و یکدم هم نیاسوده             که افتاد چشم او ناگه به روی من

 

بدون لحظه ای تردید                شتابان شد بسوی من

 

             به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد                 

 

 

و به راه افتاد و او می رفت                و من در دست او بودم

 

و او هر لحظه سر را رو به بالا            و تشکر از خدا می کرد  


 

 

پس از چندی هوا چون کوره آتش،    

 

 

 

                      زمین می سوخت ودیگر داشت در دستش               

 

                                                                     تمام ریشه ام میسوخت

 

به لب هایی که تاول داشت              گفت اما چه باید کرد

 

 

در این صحرا که آبی نیست             به جانم هیچ تابی نیست

 

 

اگر گل ریشه اش سوزد                 که وای بر من        

 

برای دلبرم هرگز دوایی نیست         و از این گل که جایی نیست

 

 

خودش هم تشنه بود  اما                 نمی فهمید حالش را           

 

 

چنان می رفت و من در دست او بودم                           

 

 

                           و حالا من تمام هست او بودم

 

 

 
دلم می سوخت اما راه پایان کو؟؟       

 

 

                       نه آبی که نسیمی در بیابان کو؟؟

 

 

              و دیگر داشت در دستش تمام جان من میسوخت       

 

 

که نا گه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد

 

                                 دلش لبریز ماتم شد    

 

کمی اندیشه کرد آنگه          مرا در گوشه ای ار آن بیابان کاشت  

 

      نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت ... زهم بشکافت ...

 

صدای قلب او گویی   جهان را زیر و رو می کرد        

 

 

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد                           

 

 

و هر چیزی که هر جا بود با غم رو به رو می کرد

 

 

نمی دانم چه میگویم!!

به جای آب خونش را به من می داد  

 

 

و بر لب های او فریاد:

"بمان ای گل" که تو تاج سرم هستی            دوای دلبرم هستی  بمان ای گل

و من ماندم نشان
عشق و شیدایی           و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد

 

 

 

 

 

 

 

[ شنبه 9 ارديبهشت 1386برچسب:,

] [ 21:16 ] [ ققنوس ]

[ ]

بهانه

 


گفتی که به احترام دل باران باش

باران شدم و به روی گل باریدم

گفتی که ببوس روی نیلوفر را

از عشق تو گونه های او بوسیدم

گفتی که ستاره شو ، دلی روشن کن

من هم چو گل ستاره ها تابیدم

گفتی که برای باغ دل پیچک باش

بر یاسمن نگاه تو پیچیدم

گفتی که برای لحظه ای دریا شو

دریا شدم و تو را به ساحل دیدم

گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش

مجنون شدم و ز دوریت نالیدم

گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز

گل دادم و با ترنّمت روییدم

گفتی که بیا و از وفایت بگذر

از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم

گفتم که بهانه ات برایم کافیست

معنای لطیف عشق را فهمیدم

شعر از مريم حيدزاده

 

[ شنبه 9 ارديبهشت 1386برچسب:,

] [ 20:41 ] [ ققنوس ]

[ ]

شکایت دل

 

 

*****

الو سلام ، منزل خداست ؟

اين منم مزاحمي که آشناست .

هزار دفعه اين شماره را دلم گرفته است

 ولي هنوز پشت خط در انتظار يک صداست .

شما که گفته ايد پاسخ سلام واجب است

 چرا  به ما که مي رسد ، حساب بنده هايتان جداست ؟

الو الو....

دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد ،

 خرابي از دل من است يا که عيب سيم هاست ؟

چرا صدايتان نمي رسد ، کمي بلند تر، صداي من چطور؟

خوب و صاف و واضح و رساست ؟

اگر اجازه مي دهي برايت درد دل کنم ،

 شنيده ام که گريه بر تمام درد ها شفاست .

دل مرا بخوان به سوي خود تا که سبک شوم ،

 پناهگاه اين دل شکسته خانه ي شماست

. الو ، مرا ببخش ،

 باز هم مزاحمت شدم ،

 دوباره زنگ مي زنم ،

دوباره ............تا خدا خداست!!

دوباره ........... تا خدا خداست




 

[ شنبه 9 ارديبهشت 1386برچسب:,

] [ 19:43 ] [ ققنوس ]

[ ]

مناجات

 

 

مناجاتي زيبا از استاد مصطفي ملكيان

خدايا، انديشه‌ام را در مسيري معنوي و روحاني قرار ده، تا روحم را با تو درآميزم، و لذت ِ بودن ِ با تو را در لحظه لحظه‌ي زندگي‌ام دريابم.


خدايا، انديشه‌ام را چنان محكم ‌ساز كه به حقيقت و عقلانيت متعهد باشم، و تنها بر پايه فهم و تشخيص خودم از زندگي، زندگي كنم، تا بتوانم از آنچه جامعه و ديگران از من مي‌خواهند فراتر بروم.


خدايا، به من بينشي عطا كن كه هيچ وقت خود را با ديگران مقايسه نكنم، بر آنهايي كه از من برتر هستند حسد نورزم، و بر آنها كه پايين ترند فخر نفروشم، و بر آنچه دارم قناعت كنم و همواره در اين انديشه باشم كه از آنچه در حال حاضر هستم، فراتر بروم.


خدايا، به من فهمي عطا كن تا تفاوتهاي خود با ديگران را دريابم، و بفهمم كه با شخصيت منحصربه فردي كه دارم قاعدتا زندگي منحصربه فردي نيز براي خود خواهم داشت، كه از جهاتي مي تواند متفاوت از زندگي ديگران باشد، مهم آن است كه به تفاوتهاي خودم و تفاوتهاي ديگران احترام بگذارم و زندگي ام را منطبق با آن چه هستم، شكل ببخشم.


خدايا، توانايي ِ عشق به ديگري را در وجودم بارور ساز، تا انسان ها را خالصانه دوست بدارم، و بهترين لحظات لذت زندگي ام، لحظاتي باشد كه بدون هيچ نوع چشمداشتي، خدمتي به همنوع ام مي كنم.


خدايا، مرا از هر نوع نفرت و كينه اي كه حوادث تلخ روزگار بر وجودم نهاده است، رها كن، تا با رهايي از نفرت و كينه، بتوانم ديگران را آن طور كه هستند، بپذيرم و دوست بدارم.


خدايا، فهم مرا از زندگي آن چنان ژرف ساز تا قوانين آن را دريابم، و بفهمم كه در زندگي چيزهايي هست كه قابل تغيير نيست، قوانيني هست كه از آنها تخطي نمي توان كرد، تا ساده لوحانه نپندارم كه هر آنچه مي خواهم را مي توانم داشته باشم، و هر آنچه آرزو مي كنم خواهم داشت.


خدايا، اين توانايي را به من عطا فرما تا در لحظه لحظه زندگي ام، در لحظه حال و براي آنچه هم اكنون مي گذرد زندگي كنم، و زيبايي ها و شادي هايي كه هم اكنون از آن برخوردار هستم را با انديشيدن بيش از حد به گذشته اي كه ديگر پايان يافته است، و دغدغه بيش از حد براي آينده اي كه هنوز نيامده است، ناديده نگيرم.


خدايا مگذار كه در بند گذشته باقي بمانم، و چنان تعهد و دغدغه ي كشف حقيقت را در درونم شعله ور ساز كه هيچگاه بخاطر آنچه در گذشته حقيقت مي دانسته ام و آبرو ، حيثيت و شخصيت اجتماعي ام بدان وابسته است، از حقيقت هايي كه هم اكنون بدان ها دسترسي مي يابم، و ممكن است همه آنچه در گذشته حقيقت مي دانسته ام به چالش بكشد و بي اعتبار سازد‏، محروم نمانم.


 خدايا، مرا به انضباطي دروني متعهد كن، تا بفهمم و بدانم كه هر كاري كه دوست دارم و از آن لذت مي برم را مجاز نيستم كه انجام دهم.


خدايا، كمكم كن تا عميقا دريابم كه زندگي بيش از آنچه اغلب مي پندارند جدي است، و براي هيچ انساني استثنا قائل نمي گردد، همه ما براي آنچه مي خواهيم و در آرزوي آن هستيم بايد تلاش كنيم و شايستگي و لياقت به دست آوردن آن را داشته باشيم. خدايا، به من بياموز كه بدون شايستگي و لياقت داشتن چيزي، نخواهم كه تو آن را از آسمان برايم بفرستي. و در آخر ؛ خدايا، نعمت سكوت را بر من ارزاني دار ، تا در آن لحظاتي كه طنين زندگي روزمره در درونم آرام مي گيرد، نواي دلنشين و آرامش بخش حضور تو در روح و وجودم، مرا گرم و آرام سازد.


[ چهار شنبه 6 ارديبهشت 1386برچسب:,

] [ 11:0 ] [ ققنوس ]

[ ]

در فراق یار


با عرض تسلیت به مناسبت فرا رسیدن ایام سوگواری شهادت دخت گرامی نبی اسلام، حضرت سیدة النساء العالمین علیهاالسلام، خدمت محبین آن حضرت.

دوباره شام غريبانه اي گرفته دلم
 ميان کوچه غم خانه اي گرفته دلم
 شبيه شمع که تا پاي مرگ مي سوزد

 براي غربت پروانه اي گرفته دلم
 چو مادران جوان مرده اشک مي ريزم
 چه سوگواري جانانه اي گرفته دلم
 ندارم آه ميان بساط خود جز اشک

 ببخش سوگ فقيرانه اي گرفته دلم
 شبيه ابر خزان ديده سير مي بارم
 سياهپوشم و مي گريم و عزادارم
 بقيع خلوت و خاموش روضه هاي تو ام
 ببين چگونه در آغوش روضه هاي توام
 سلام حضرت زهرا ، گدايت آمده است
 حريم بغض گلوگير من دوباره شکست

 يک عمر با دل من بنده پروري کردي
 براي من که غريبم تو مادري کردي
 سلام مادر سادات ، بيقرار توام
 مرا دوباره بخوان، آه سوگوار توام
 به سينه مي زنم و مي زنم به سيم جنون
 بيا قدم بگذاريم در حريم جنون
 به سوز ناله ي عشق و به آه صبر قسم
 به روضه خواني خورشيد و اشک ابر قسم
 که قد ماه به پاي غمت کمان شده است
 که باد محض عزاي تو نوحه خوان شده است
 نفس بده که دم مرگ روي دست شما
 تمام خلق بگويند گفت : يا زهرا

 

         التماس دعا از همه میهمانان وبلاگ


[ چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,

] [ 8:47 ] [ ققنوس ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه